۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

چه خبر

مدتها است چیزی واسه دل خودم توی این وبلاگ ننوشتم. اینقدر حرف تو این دلم مونده که نمی‌دونم از کدوم شروع کنم. اولا حوصله ندارم لفظ قلم بنویسم. دوما تمامی این حرفها را واسه خودم دارم می‌نویسم.
دلم واسه صدای میرحسین و خاتمی تنگ شده خیلی زیاد. در حدی که چند شب پیش که داشتم فیلهای انتخاباتی را می‌دیدم ناخودآگاه گریه‌ام گرفت. دلم واسه همه این بدبختایی که افتادند زندان می‌سوزه انگار اینجا سر گرده است و از کیسه خلیفه می‌بخشند که به همه حداقل ۶ سال زندان را دادند. بنده خدا میگه لویی جرگه باید راه بیاندازیم اون جلاد پاسخ میده مگر مملکت قانون نداره. بله قانون داره ولی قانونش خیلی پویا است و مثل موم تو دست مفسرینش، هر شکلی خواستند از توش در میارند. فصل الخطاب انسان نمی‌تونه باشه چون انسان جایزالخطا است.

دوستی می‌گفت : ما آزادی بیان داریم ولی آزادی بعد از بیان نداریم. حقیقتا که حق مطلب را ادا کرد.

اینقدر از این اتفاقات ناراحتم که نمی‌دونم چکار کنم. رضایی توی فیلم انتخاباتیش گفت »وقتی جنگ تموم شد فضای اخلاقی جامعه عوض شد، حالا دیگه کی کجا باشه مهم شد. دیگه قدرت برای خدمت نبود.« من با این جمله همیشه تاسف می‌خورم که چرا؟ چرا همچین بلای خانمان سوزی افتاد به جامعه ما؟ از کجا نشأت گرفت؟ وقتی این اتفاق افتاد جامعه راهی را رفت که الان اونجا هستیم.


حالا ادامه‌اش باشه برای بعد.
ولی از حال و احوال یومیه بگم که شدیدا بیحوصله‌ام چندتا کار دارم که نمیشه اونها رو شروع کنم یا
تموم کنم. ولی خوب امروز یه مهر واسه خودم ساختم. تمام.
مهر در ادامه: